بنی مک گی و جناب کوسه؛ ما بچه معروف ها
بنی مکگی، کودک خیالپردازی است که …
فکر کنم نباید همین را هم لو میدادم. چون مزهی داستان «ما بچه معروف ها» به همین است که هیچی از آن ندانیم، دلمان را به دریا بزنیم و آن را بخوانیم. بعد از لذت خواندنش برای دیگران بگوییم.
به نظر من بزرگترین و ماندگارترین کتابها همینطوری مشهور شدند و در عالم ادبیات خوش درخشیدند و ماندند.
راستش آن روزها که شاهکارهای ادبیات دنیا را تسخیر میکرد، اینستاگرامی نبود که اینفلوئنسری بیاید و آن را دستش بگیرد و با یک ماگ (که چه عرض کنم، همان لیوان دستهدار خودمان!) در دامنهی کوههای پر از مه و زیبای مثلاً الموت یا ماسال بنشیند (فرض میکنیم اصلاً کروماکی و فتوشاپ هم نیستند!) و پز بدهد که کتاب فلان نویسندهی بزرگ دنیا را دارد میخواند.
بعد بقیه بدو بدو بروند و آن کتاب را بخرند و شروع کنند به خواندن و بعدش ببینند حوصله موصله ندارند و در یک اقدام جذاب دیگر آن را در کتابخانهشان یا روی میز یا روی تختی جایی ولو کنند!
این طوری سروکلهی نسل بعدی اینفلوئنسرها پیدا میشوند که همان کتاب حوصلهسربر را از کتابخانهی خانهشان برمیدارند و این بار با یک لیوان چای در همان لیوان دستهدار خودمان پز میدهند که آره … ما هم بله!
اما خیلی بعید میدانم که ماجراهای بنی مک گی و جناب کوسه حوصلهتان را سر ببرد. چون که او با یک کوسهی سفید دوست است! میدانید که کوسهی سفید جزء خطرناکترین موجودات زنده و مردهی کرهی زمین است.
حالا چطوری میشود با یک کوسهی سفید دوست شد، او را با خود به همهجا برد، کوکی خورد، معروف شد، روی آنتن پربینندهترین برنامهی زندهی تلویزیونی رفت و نشست وحرف زد و میلیونها نفر را هم پای تلویزیون نشاند… .
من که خیلی خوشم آمد. راستش بیشتر از داستان کتاب “بنی مک گی و جناب کوسه” از این فکر خودم خوشم آمد که اینطوری من هم میتوانم معروف شوم؛ اگر روی فرمول بنی مک گی و جناب کوسه یا دندان ارهای یا همان کوسهی سفیدش پیش بروم … .
فقط مانده که یک کوسهی سفید پیدا کنم!
ای وای…. داستان را لو دادم که … .
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.